درباره کتاب بیگانه آلبرکامو
امروز در اداره خیلی کار کردم. رییس مهربان شده بود. از من پرسید آیا زیاد خسته نشده ام؟ و نیز می خواست سن مادرم را بداند. برای اینکه اشتباهی نکرده باشم، گفتم: شصت سالی داشت.
گفت که من یک جورهایی عجیب و غریب هستم. شاید هم برای همین از من خوشش می آید و عاشقم شده و البته شاید یک روز به همین دلیل از من متنفر شود. دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی بزنیم که راست نیست. دروغ گفتن، گفتن چیزی بیش از آن است که راست است و حقیقت دارد، و در مورد قلب آدمی، به زبان آوردن چیزی بیش از آن است که واقعا احساس میکند. ما همه مان هر روز این کار را میکنیم تا زندگی را ساده تر کند. لذت وا داشتن آدم ها که به حرفت گوش کنند، خیلی دوام ندارد.
فکر کردم جز اینکه عقب گردی بکنم و به این قضیه پایان بدهم کاری ندارم. اما سراسر ساحل گداخته از آفتاب، پشت سرم فشرده شده بود. چند قدم به طرف چشمه برداشتم. مرد عرب حرکت نکرد.
مطلب دیگر، مسئله سیگار بود. هنگامی که وارد زندان شدم، کمربند، بند کفشها، کراواتم و آنچه را که در جیبهایم بود مخصوصاً سیگارهایم را گرفتند. در سلول، یکبار تقاضا کردم سیگارها را به من برگردانند. اما گفتند قدغن است. روزهای اول بسیار سخت بود شاید همین موضوع بود که مرا بیش از همه چیز درمانده کرد. قطعات چوبی را که از تخته تختخوابم میکندم میجویدم. تمام روز تهوعی دائمی در دل داشتم. نمیفهمیدم چرا مرا از چیزی که به هیچکس ضرری نمیرساند محروم کردهاند. کمی بعد فهمیدم که این محرومیت نیز قسمتی از تنبیه است. و از این لحظه به بعد خودم را عادت دادم که دیگر سیگار نکشم. و دیگر این تنبیه هم برای من تنبیهی نبود.
ساعت هفت و نیم صبح، به سراغم آمدند. و کالسکه زندان مرا به کاخ دادگستری برد. دو ژاندارم مرا داخل اتاقی کردند که بوی تاریکی می داد.
اولی که زندانی شدم سخت ترین چیز این بود که فکرهایی که می کردم فکرهای یک آدم آزاد بود. مثلا یک دفعه بدجوری دلم می خواست در ساحل باشم و کنار دریا قدم بزنم. وقتی صدای اولین موج هایی که به کف پایم می خورد از خیالم می گذشت و حس کردن آبی که به تنم می خورد و احساس راحتی و آزادی ام از این حال، یک دفعه متوجه می شدم چه قدر دیوارهای سلولم تنگ به من چسبیده اند . اما این حال چند ماهی بیشتر دوام نداشت. بعد از آن همه ی فکرهای من، فکرهای یک آدم زندانی بود. به انتظار هواخوری روزانه در حیاط یا ملاقات با وکیلم می نشستم.
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم… درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند».
همه مردم می دانند که زندگی به زحمت زیستن نمی ارزد. در سی سالگی مردن یا هفتاد سالگی چندان اهمیت ندارد. چون طبیعتاً، در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگی شان را خواهند کرد. و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. به طور کلی، هیچ چیز روشن تر از این نبود. همیشه این من بودم که می مردم، چه حالا چه بیست ساله چه شصت ساله.