سربازی که به خانه برگشت

پس از انتظاری دراز، زمانی كه دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه اش بازگشت. یكی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. كلاغها به این سوی و آن سوی پرواز میكردند. به صورت غیر مترقبه‌ای از در وارد شد. هیچ كس انتظار ورودش را نمی‌كشید.

مادرش دوید تا او را در آغوش بكشد و فریاد زد: «خدایا، ای خدای بزرگ!». خواهر و برادر كوچك یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش در آمده بودند. لحظه‌ای كه ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند، فرا رسیده بود؛ لحظهای كه بارها آن را در خواب دیده بودند.

یوهانس به طرز مرموزی خاموش بود و هیچ نمیگفت، حالتی داشت كه گویا می‌كوشید از گریستن خودداری كند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت كنم، بگذار تماشایت كنم، چقدر بزرگ شده ای، اما چرا رنگت پریده؟» مادر با گفتن این جمله در حالی كه ترسیده بود، عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آنكه رمق و توانش رو به پایان باشد با حالتی خسته كلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفت و روی صندلی نشست. چقدر خسته به نظر میرسید، چقدر زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی مینمود كه هر لحظه با او بیگانه تر و گریز پاتر می‌شود.

مادر گفت: «پسرم دست كم پالتویت را در بیاور.»

با خودش فكر كرد چقدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است، گر چه به طور ترسناكی رنگش پریده بود، اما خب زیاد مهم نبود.

«پالتو را در بیاور و بده به من، مگر نمیبینی اتاق گرم و خفه است؟»

ولی یوهانس ناگهان با حركتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب كشید و از ترس آن كه مبادا دست به پالتو بزنند، آن را محكم‌تر به خود پیچید.

«نه، ولم كنید، نمیخواهم پالتویم را در بیاورم، از آن گذشته همین الان باید بروم.»

«باید بروی؟ بعد از دو سال تازه برگشتهای و حالا میخواهی دوباره بروی؟!»

پس از خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فرا گرفت، رنجی كه تنها مادرانی آن را حس میكنند كه طعم فراق را چشیده باشند.

«همین حالا میخواهی بروی؟ یعنی نمیخواهی چیزی بخوری؟»

یوهانس با لبخندی غمناك در حالی كه گوشه گوشه خانه را می نگریست گفت: «مادر جان من غذا خورده ام.»

و در حالیكه به نقطه‌ی نامعلومی در گوشه‌ی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی كه در نزدیكی اینجاست توقف كرده ایم.»

«آه پس تو تنها نیستی؟ كی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟»

«نه، نه، در بین راه با او آشنا شدم، الان بیرون خانه در انتظار من است.»

«بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نكردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟»

مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه، پشت نرده های حیاط مرد سیاهپوشی را دید كه با خونسردی جلوی خانه قدم میزد. بی آنكه بداند چرا، در قلبش در كشاكش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناس حس كرد كه هر لحظه بیشتر قلبش را میفشرد. یوهانس گفت: «این طور بهتر است، ممكن است این كار برایش مشكل ایجاد كند.»

«پس دستكم یك جام آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی كه ندارد؟»

«نه، مادر، راستش را بخواهی او كمی غیر عادی است، ممكن است عصبانی شود.»

«این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شده ای؟ از جان تو چه میخواهد؟»

پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمیشناسمش، توی راه به او برخوردم. خودش با من آمد. چیز دیگری هم نمی‌دانم.»

مثل اینكه خوشش نمی‌آمد در این مورد صحبت كند، مادر هم كه این را حس كرده بود، برای اینكه او را ناراحت نكند موضوع صحبت را عوض كرد و گفت: «هیچ فكر كرده‌ای اگر ماریا بفهمد تو برگشته‌ای چه حالی می‌شود؟ می‌دانی چقدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر اوست كه دائماً میگویی باید بروم. اینطور نیست؟ میخواهی پیش او بروی مگر نه؟»

یوهانس فقط لبخند تلخی زد؛ لبخندی كه گویی میخواهد وانمود كند كه شاد است ولی به علت درد پنهانی كه در دل دارد نمیتواند. مادر نمیتوانست درك كند كه او چرا چنین غمگین نشسته است؟ چقدر شبیه روزی بود كه می‌خواست راهی جبهه جنگ بشود.

اما اكنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی اوست. روزهای آزادی، روزهایی كه در آن ترس و نگرانی نیست، چه شب‌هایی كه با هم خواهند بود و چه شب‌هایی كه آن‌ها پشت سر نگذاشته بودند، شب‌هایی كه ناگهان صدا و نور انفجار آن را شعله ور می‌ساخت و هر لحظه به یاد آدمی می‌انداخت كه شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینه‌ای تیر خورده و خونین در میان خرابه‌ها، خشك و بی‌حركت افتاده است. نه، دیگر این تصورات به پایان رسیده بود، او دیگر باز گشته بود. چقدر ماریا خوشحال می‌شد. به زودی بهار می‌رسید و آن‌ها در كلیسای دهكده ازدواج می‌كردند. حتماً هم روز یك‌شنبه مراسم عقد را اجرا می‌كردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش می‌رسید و بوی گل‌ها هوا را عطر آگین می‌كرد. اما چرا یوهانس چنین رنگ‌پریده و پریشان است؟ چرا نمی‌خندد؟ چرا از نبردهایش حكایت نمی‌كند؟ چه رازی در این پالتو است؟ چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمی‌آورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و كثیف است. اما از مادر نباید كه خجالت كشید و چیزی را پنهان كرد.

خیلی دوست داشت به افكار پسرش پی ببرد. شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمی‌زند؟ چرا او را نگاه نمی‌كند؟

براستی هم یوهانس كم‌تر به او نگاهی می‌انداخت. حتی به نظر می‌آمد كه می‌كوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نكند. گویا از چیزی می‌ترسید. در این مدت برادر و خواهر كوچكش با كنجكاوی و تعجب بی آنكه چیزی بگویند، نگاهش می‌كردند.

مادر با دلسوزی و مهربانی گفت :«آه! یوهانس چقدر خوب است كه تو پیش ما برگشته‌ای، بگذار برایت قهوه‌ای بیاورم.»

با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر كوچك‌ترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سكوت همدیگر را نگاه می‌كردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم می‌زدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی با هم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت. پسر قهوه را سركشید و با بی میلی نان شیرینی را گاز زد.

مادر دلش می‌خواست بپرسد: «چرا این طور با بی میلی می‌خوری؟ مگر سابقاً از آن خوشت نمی‌آمد؟» اما هیچ نپرسید، دلش نمی‌خواست او را ناراحت كند. درعوض پرسید: «یوهانس! دلت نمیخواهد دوباره اتاقت را ببینی؟ تختخواب نو برایت گذاشته‌ام، داده‌ایم دیوارها را سفید كرده اند، یك چراغ جدید هم برای اتاقت خریده‌ام. بیا ببین، باز هم نمی‌خواهی؟... نمی‌خواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمی‌بینی اتاق چقدر گرم شده است؟»

یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق روبه رو رفت. چنان آرام حركت می‌كرد كه گویی در خواب راه می‌رود. مادر جلوتر دوید تا پنجره‌ها را بگشاید، سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو، پرده‌های سفید و دیوارهای شفاف را تماشا كرد. همه چیز تمیز و مرتب بود. گفت: «چقدر زیباست؟»

اما چشم‌هایش به طرز عجیبی بی حالت و سرد می‌نمود. در این لحظه مادر متوجه شانه‌های نحیف و تكیده پسرش شد و غمی كه هیچ كس نمی‌توانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت. آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند كه دیده نشد. دوباره گفت: «چقدر زیباست، متشكرم مادر!»

دیگر چیزی نگفت. با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه می‌كرد. به كسی می‌مانست كه بخواهد گفتگوی رنج آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره مرد سیاه‌پوش را نگاه می‌كرد كه آهسته به چپ و راست قدم می‌زد. با كوشش فراوان تبسمی كرد. اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس كرد: «تو را به خدا یوهانس، راستش را بگو چه مشكلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان می‌كنی، چرا نمی‌خواهی به من بگویی؟»

پسر لب‌هایش را گاز گرفت؛ گویی بخواهد ناله اش را در گلو خفه كند. سپس با صدایی غم آلود و آهسته گفت: «مادر جان، حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است، دیگر باید بروم.»

«باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود بر می‌گردی، مگر نه؟ میروی پیش ماریا؟»

یوهانس با صدای دردناك گفت: «نمی‌دانم، مادر، نمی‌دانم!»

در این لحظه او به سوی در رفت و كلاه سربازی‌اش را بر سر نهاد.

«اما حتماً برمی‌گردی، این طور نیست؟ من عمو یولیوس و عمه‌ات را هم خبر می‌كنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت، سعی كن قبل از غروب حتماً برگردی.»

یوهانس نگاه تلخ و دردناكی به مادرش انداخت؛ نگاهی كه تا اعماق وجودش نفوذ كرد. گویی می‌خواست بگوید: «تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش!»

دوباره گفت: «مادر، من باید بروم؛ آن كسی كه بیرون ایستاده، در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بیتاب شده است.»

خواست از در بیرون برود، و خواهر و برادرش كه هنوز از دیدنش شادمان بودند خود را به او چسباندند و پتر گوشه پالتویش را بالا زد تا ببیند یونیفرم برادرش در زیر پالتو چه شكلی است. مادر كه می‌ترسید یوهانس ناراحت شود، داد زد: «پتر دست نزن، چه می‌كنی؟»

به راستی نیز وقتی مرد جوان این كار برادرش را دید ناراحت شد و داد زد: «نه، نه! دست نزن!» ولی دیگر دیر شده بود. پالتو برای لحظه‌ای كنار رفت.

مادر در حالی كه دست‌هایش را جلوی دیدگانش گرفته بود با لكنت فریاد كشید: «آه! یوهانس، پسر عزیزم، چه به روز تو آمده است؟ چرا چنین خون آلودی؟»

یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین بار، كاملا مصمم گفت: «مادر، وقت رفتن من فرا رسیده، او را خیلی در انتظار گذاشتم. خداحافظ آنا، خداحافظ پتر، خداحافظ مادر عزیزم.»

وقتی به در رسید ناگهان خارج شد، گویی او را باد برد. او و مرد سیاه‌پوش سوار بر اسب به تاخت رفتند؛ اما نه به سوی خانه ماریا بلكه به سوی افق و به سوی كوه‌های سر به فلك کشیده

مادر به اطراف خود نگاه كرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی كه حتی قرون متمادی هم نمی‌توانست آن را پر كند.
حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را می‌فهمید؛ مهمتر از همه مردی كه در خیابان قدم می‌زد، همان مرد سیاه‌پوش و صبور جلوی خانه را. به راستی كه او چقدر مهربان، دل‌سوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید، تا سپس او را به سفری ابدی ببرد

ابر صورتی

 

آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابری كه در لحظه‌ی طلوع صورتی شده بود نگاه كنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می‌رفتیم و من به بالا نگاه می‌كردم كه ناگهان رگبار گلوله از روی سینه‌ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش‌هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه،‌ در حالی كه هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می‌كردم، مُردم. هیچ وقت كسی را كه از پشت صخره‌های بالای تپه به من شلیك كرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر كمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان كه در ستون ما بود، یك سرباز صفر را انتخاب نمی‌كرد.

پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشكم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اینكه دیپلم گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم كرد. هر روز برایم روزنامه و گاهی كتاب می‌خرید. بالاخره یك روز خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتیم. پروانه را از سال دوم دبیرستان می‌شناختم و سال چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجی قشنگی داشت و همیشه رژ مسی براق می‌زد. سال سوم دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعد از ظهری یواشكی به خانه‌شان رفته بودم، موهایش را دیدم.

هنوز شیشه عطر كادو شده‌ای را كه سر راه خریدم و نامه‌ای را كه در نه ماه حبس خانگی نوشتنش را تمرین می‌كردم، به پروانه نداده بودم كه گشتی‌های داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقب استیشن سوار می‌كردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن‌هایم نگاه می‌كردم كه چشمم به چشم پروانه نیفتد.

او را با سر و صدا تحویل خانواده‌اش دادند و مرا به بازداشتگاهی بردند كه جنوب شهر بود، اما درست نمی‌فهمیدم كجاست. وقتی پروانه را جلوی خانه‌شان از استیشن پیاده كردند، یكی از همسایه‌ها پنجره‌اش را باز كرده بود و ما را نگاه می‌كرد. تا وقتی راه افتادیم هنوز آنجا بود. داخل سلولم قلب بزرگی را با چیزی نوك تیز روی دیوار كنده بودند. یك طرف قلب كج شده بود. دو روز پاهایم را دراز كرده بودم و به در نگاه می‌كردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهی بیرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهای آجری داشت كه بالای سرشان سیم خاردار كشیده بودند. آنجا با عده‌ی زیادی كه سرهایشان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگان آموزشی رفتیم. شانزده ساعت بعد كه جلوی دروازه‌ی پادگان پیاده شدیم، گروهبانی ما را به خط كرد و آن‌قدر دور پادگان دواند كه تا یك هفته بعد می‌لنگیدم. همه سربازان فراری بودیم. شب بعد از اینكه آبگوشت رقیقی به ما دادند، دوباره به خط‌مان كردند و لباس‌هایی بین همه تقسیم كردند كه مثل كیسه گشاد بود.

آخرین باری كه پدر و مادرم را دیدم، لحظه‌ای بود كه اتوبوس ما دور میدان آزادی می‌چرخید تا به طرف پادگان آموزشی برویم. آن دو كنار یكی از باغچه‌های دور میدان ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند برایم دست تكان دادند. سربازهای دیگر هم با سرهای تراشیده از پشت شیشه برای آن دو دست تكان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همه‌ی ما دست تكان دادند. ما هم از جایمان نیم خیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تكان دادیم. نمی‌دانم از كجا می‌دانستند اتوبوس ما آن ساعت از میدان آزادی می‌گذرد. پنج ماه بعد كه گلوله‌ها سینه‌ام را سوراخ كردند. نامه‌ای كه نه ماه برای نوشتنش فكر می‌كردم، هنوز توی جیب شلوارم بود. شیشه‌ی كادو شده عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.

من ساعت‌ها كنار بوته‌ی خشكی كه شبیه سر اسب بود و سنگ بزرگی كه رنگ سبز عجیبی داشت، ماندم. ابر صورتی كم‌كم نارنجی و زرد شد و بعد به كلی از میان رفت. ستون ما در عمق خاك دشمن راهش را گم كرده بود و وقتی رگبار گلوله ها شلیك شد، هیچ كس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعد از ظهر عراقی‌ها آمدند و مرا با استیشن به سردخانه بردند. آن‌ها مرا لخت كردند و همه‌جایم را گشتند. حتماً مرا با جاسوس یا كس دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم گرفتند دفنم نكنند.

چهار هفته داخل كشوی فلزی بزرگی كه سقفش لامپ مهتابی داشت، ماندم. هر بار كشور را بیرون می‌كشیدند لامپ روشن می‌شد. بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببینند. بعضی‌ها دستبند داشتند و بعضی‌ها هم دست‌هایشان آزاد بود. از آخر هیچ كس مرا نشناخت. همه سرشان را تكان می‌دادند و می‌رفتند. روزهای آخر بود كه دو نفر دیگر را آوردند و داخل كشوهای كناری گذاشتند. ناخن‌های دست هر دوشان را كشیده بودند و پوست‌شان پر از لكه‌های آبی سوختگی بود. سه روز بعد هر سه‌ی ما را با آمبولانسی كه شیشه‌هایش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هیچ‌كدام از گورها سنگ قبر نداشت. جای ما از قبل آماده شده بود. مرا داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانی كه لباس زرد تن‌شان بود، رویم خاك ریختند. بعد كپه‌ی خاكی به اندازه‌ی قدم درست كردند كه كنار كپه‌های بی شمار دیگری بود.

هیچ یك از كپه‌های خاكی اسم نداشت. فقط یك پلاك سبز كه رویش شماره‌های سفیدی حك شده بود، بالای هر كپه فرو كرده بودند. در امتداد قبرهای بی‌ نام، ردیفی از درختان اوكالیپتوس سایه می‌انداختند. برادرم در نامه‌هایی كه می‌فرستاد همیشه می‌نوشت، استرالیا پر از درختان اوكالیپتوس است و هیچ ایرانی دیگری اینجا نیست.

آن طرف درختان باریك اوكالیپتوس یك ساختمان دو طبقه سیمانی بود. كسانی كه گاهی از پنجره‌های ساختمان سرك می‌كشیدند، احتمالاً‌ می‌توانستند پلاك‌های سبز روی هر كپه‌ی خاكی را ببینند. آن سوی دیگر گورستان مزرعه‌ی بزرگی بود كه در دور دست‌هایش، خط باریك و درازی از سیم‌های خاردار حریم آن را نشان می‌داد. صبح‌ها عده‌ای را با تریلر می‌آوردند تا روی مزرعه كار كنند و بعد از ظهرها كه از كنار گورستان می‌گذشتند جمله‌های فارسی بریده بریده‌ای شنیده می‌شد. غروب هشتاد و هفتمین روز كه سایه‌ی اوكالیپتوس‌ها تا انتهای گورستان می‌رسید، سه نفر كه برای كندن قبرهای تازه آمده بودند، پنهانی سر قبر من آمدند و یك پیاز لاله را كنار پلاك فلزی كاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از كجا آورده‌اند، اما مسلماً مرا با كس دیگری اشتباه گرفته بودند. آدمی كه حتماً خیلی مهم بوده و با كاشتن گل لاله سر قبرش احساس رضایت و افتخار می‌كردند. از فردا اسیرانی كه با لباس های زرد به مزرعه می‌رفتند، به كپه ی خاكی من خیره می‌شدند و با حركت آرام تریلر سرهایش با هم به این سو می‌چرخید.

پیاز لاله آرام آرام ریشه دواند و ساقه‌اش از خاك جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقی كه بند پوتین‌های‌شان را دور ساق شلوارشان گره زده بودند، آمدند و بالای كپه‌ی خاك ایستادند. آن‌ها پیاز گل و حتا پلاك سبز را از خاك بیرون كشیدند. شاید برای پاك كردن اثر پرستش‌گاه اسیران بود كه دستور دادند بولدوزرها درختان اوكالیپتوس را هم از ریشه در‌آوردند. بیل آهنی حتی ما را هم از خاك بیرون كشید و روی هم ریخت. در تمام این مدت از سمت ساختمان سیمانی صدای فریادهای فارسی و عربی كه از هم بلندتر می‌شدند، شنیده می‌شد. از آخر ما را با بیل مكانیكی پشت چند كامیون ریختند. وقتی كامیون راه افتاد، هنوز صدای حركت ماشین‌هایی كه آرامگاه ما را صاف می‌كردند، شنیده می‌شد. انگشتان دست چپم برای همیشه آنجا زیر خاك‌ها باقی ماند.

كامیون‌ها تا بعد از ظهر یكسره می‌رفتند، قبل از غروب به جایی رسیدیم كه كوه‌های بلندی داشت. كامیون‌ها در حیاط پاسگاه دور افتاده‌ای پارك كردند. دیوارهای حیاط را با دوغآب سفید كرده بودند. آفتاب غروب از دروازه‌ی پاسگاه داخل می‌تابید و مربع سرخی روی دیوار حیاط درست كرده بود. دو روز همانجا ماندیم و مربع سرخ هر غروب روی دیوار پاسگاه نقش بست. صبح روز سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغ‌هایی كه از كنار جاده می‌گذشتند، عقب می‌ماندیم. نزدیك ظهر به دره‌ی عمیقی رسیدیم كه میان كوه‌های جنگلی محصور بود. آنجا ما را داخل گودال درازی كه شبیه كانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصر همان روز كامیون‌های دیگری آمدند و عده‌ای را كه تازه تیر باران شده بودند روی ما ریختند. لباس‌های گشاد آن‌ها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعضی‌ها هنوز خون تازه بیرون می‌زد. بعد بولدوزرها آمدند و كانال را با خاك پوشاندند.

درست روی گردنم سر زنی افتاده بود كه موهای خرمایی بلندش دور صورتش پیچیده بود و چشمانش را می‌پوشاند. پاهای لاغر و سفید مردی روی سینه‌ام افتاده بود و دهان باریكی دیگر به شكمم چسبیده بود. من هم با كمر روی سینه‌ی مردی افتاده بودم كه استخوان‌های دنده‌اش خورد شده بود. این آشفتگی خیلی طول نكشید. شصت و پنج روز بعد گروهی سرباز و درجه‌دار آمدند و با عجله خاك‌ها را كنار زدند تا جای ما را پیدا كنند. آن‌ها كه دستمال‌هایی دور دهانشان بسته بودند، همه را به سرعت پشت كامیون‌ها ریختند. شاید كسی آنجا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید اثرش پاك می‌شد.

راه كه افتادیم سربازها داشتند گودال دراز و خالی را با تایرهای كهنه پر می‌كردند و رویش را با خاك می‌پوشاندند. آن شب كه كامیون ها از جاده های كوهستانی می‌گذشتند بوی خوبی می‌آمد. چوپان شبگردی در دامنه‌ی كوه آتش روشن كرده بود، جلوتر ردیف كندوهای چوبی در دامنه‌ی دیگری زیر نور مهتاب بودند. هوا پر از بوی گیاهان وحشی و حشرات بود.

اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمی‌خوابیدیم. روی تختی كه ملافه‌های تمیز داشته باشد. دراز می‌كشیدیم و به سوسك‌های شب تابی نگاه می‌كردیم كه از پنجره‌ی باز توی اتاق می‌آیند و خاموش روشن می‌شوند. كمی بعد هوا ابری شد و باران گرفت. من روی بقیه بودم و استخوان‌هایم خیس شد. صبح وقتی شفق از پشت درختان نوك كوه بالا می‌آمد به جایی كه منتظرمان بودند، رسیدیم. كامیون از تپه‌‌ای پایین پیچید و دشت در نور كمرنگ آسمان پیدا شد. دشت با سوراخ های بی‌شماری كه در آن كنده بودند، شبیه شانه‌ی عسل بود.

آفتاب كه بالا می‌آمد، مردانی كه ماسك زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ریختند. از اینكه به ما دست بزنند نفرت داشتند، بیل‌های درازی داشتند و ما را هل می‌دانند تا توی یك قبر بیفتیم. داخل قبر من دست دیگری را هم انداختند كه دور انگشتش حلقه‌ای زنگ زده بود. دندان‌های مصنوعی مردی كه در كامیون كنارم بود، از دهانش بیرون افتاده بود. یكی از سربازها كه به سرعت می‌گذشت با نوك پا آن را توی قبر من انداخت. دندان‌ها سیاه شده بودند و رویشان خون خشك شده چسبیده بود. ناخن‌های دستی كه حلقه داشت كبود بود. كمی بعد استخوان دراز ساق پای كس دیگری را هم پایین انداختند. وسط ساق، بر‌آمدگی كوچكی وجود داشت انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش شكسته بوده، اما من هیچ وقت جایم نشكسته است، چون مادرم وسواس داشت و از بچگی مواضب بود بازی‌های خطرناك نكنم.

پیدا بود قبرها را شتابزده كنده‌اند. دیوار قبر من كاملاً كج در آمده بود و كف آن بر‌آمدگی داشت. اگر زمین را دو سه بیل عمیق‌تر كنده بودند، حتماً گورستان باستانی را كه فقط دو وجب پایین‌تر بود كشف می‌كردند. درست زیر قبر من، گور شاهزاده‌ای آشوری بود كه شمشیر دراز مفرغی‌اش را با دو دست روی سینه‌اش گرفته بود و اگر آن را كمی بالا می‌آورد نوك شمشیر میان دو استخوان لگنم فرو می‌رفت.

مثل بار اولی كه دفن شدم، روی قبرم كپه خاكی به اندازه‌‌ی قدم درست كردند و روی آن پلاكی با چند شماره ی سفید فرو كردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علف‌های وحشی بارها خشك شدند و فروریختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشه‌های گیاهان وحشی از دیواره‌ی قبر آویزان شده بودند و شاهزاده‌ی آشوری همچنان شمشیرش را دو دستی گرفته بود. یك روز باز هم عده‌ای با بیل‌هایشان آمدند و قبرها را باز كردند و ما را داخل كیسه‌های سفید ریختند. روی هر كیسه شماره‌ای می‌چسباندند. كیسه ها را بار كامیون زردی كردند و تا شب می‌راندند. ما بر‌می‌گشتیم. هنوز در خاك دشمن بودیم ولی در دور دست‌ها آسمان ایران دیده می‌شد. وقتی به مرز رسیدیم هوا تاریك شده بود. در پاسگاهی كه داخل خاك ایران بود، چند كامیون بزرگ زیر نور افكن‌های بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر یا پروانه می‌دانستند برگشته‌ام، حتماً آنجا منتظرم بودند. اما هیچ‌كس نبود. مثل چهارشنبه‌سوری سالی بود كه از دو روز پیش برای آتش بازی چوب جمع می‌كردیم، اما عصر باران گرفت و چوب‌ها خیس شدند. همه به خانه‌هایشان برگشتند و هیچ‌كس نماند.

ما را داخل كامیون‌ها چیدند و به فرودگاه بردند، آنجا مرا با همه‌‌ی بار اضافه‌ای كه از استخوان‌های بیگانه داشتم سوار هواپیما كردند و پرواز كردیم. وقتی در تهران به زمین نشستیم هوا ابری بود. آن‌ها ما را داخل یكی از انبارهای بزرگ فرودگاه مهر‌آباد بردند. همان جایی كه وقتی دیپلم گرفتم بمباران شد. آن‌ها در بزرگ انبار را بستند و ما را از كیسه‌های شماره‌دار، بیرون آوردند. كف انبار پر از تابوت‌های یك شكل بود و ما را به دقت داخل تابوت‌ها می‌چیدند. بعضی‌ها دورتر ایستاده بودند و گریه می‌كردند. وقتی كارشان تمام شد، روی هر تابوت پرچم بزرگی انداختند و جلوی آن یك عكس چسباندند. روی تابوت من عكس جوانی را چسبانده بودند كه سبیل نازك داشت. من در عمرم هیچ وقت سبیل نداشتم، پیدا بود كه جایی در خاك دشمن شماره‌ی من اشتباه شده است.

سربازهایی كه لباس‌هایشان گشاد نبود و واكش‌های سرخ از شانه‌شان آویزان بود، تابوت‌ها را یكی‌یكی بلند كردند و در محوطه باز و بزرگ بیرون انبار چیدند. جمعیت زیادی اطراف محوطه جمع شده بود. خیلی‌هایشان گریه می‌كردند و بعضی‌ها عكس قاب گرفته‌ی جوانی را سر دست‌شان بلند كرده بودند. پدر و مادرم بین آن‌ها نبودند. اثری هم از پروانه نبود. اگر چهره‌ای داشتم، شاید كسی پیدا می‌شد كه مرا بشناسد. فیلم بردارهای زیادی داخل محوطه كه سربازها آن را محاصره كرده بودند، می‌آمدند و از همه چیز فیلم می‌گرفتند. كسی هم پشت تابوت‌ها بر جایگاه بلندی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی می‌كرد.

وسط جمعیت یك چهره‌ی آشنا بود. عكس جوانی بود كه موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عكس خودم بود. پیر‌زنی كه روسری قهوه‌ای داشت آن را بالای سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلی پیر شده بود. پدر نبود، آن‌ها وقتی دور میدان آزادی برایم دست تكان می‌دادند با هم بودند. مادر كوچك شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمی‌گذاشت مادر تنها بیاید.

بعد از آنكه سخنرانی و فیلم برداری تمام شده هر عكس را سوار استیشن كردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتی دور میدان آزادی می‌چرخیدیم، مردم گاهی كنار باغچه‌ها می‌ایستاند و به ردیف ماشین‌های استیشن نگاه می‌كردند. مرا به خانه‌ای قدیمی بردند كه حیاط و حوض داشت. آنجا تختی از قبل برایم آماده كرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعدانی چیده بودند كه زنبورها را گیج می‌كرد. تا شب عده‌ای می‌آمدند، پیشانی‌شان را به تابوت می‌چسباندند، گریه می‌كردند و می‌رفتند. تمام مدت فقط پیرزنی مانده بود. بینی بزرگ پیر زن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقتی گریه می‌كرد، نبود. شاید هم همه‌ی آدم‌ها وقتی گریه می‌كنند شبیه هم می‌شوند. هر پنج دقیقه یكبار بلند می‌شد و گوشه‌ای از تابوتم را می‌بوسید. اما هر بار می‌خواست در تابوت را باز كند،‌ چند نفر می‌گرفتندش و دوباره روی صندلی چرمی سیاه می‌نشاندند.

صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استیشن گذاشتند و بالای تپه زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پر از درخت‌های قدیمی بود. آنجا چند قبر بزرگ و با شكوه برای ما كنده بودند. وقتی می‌خواستند مرا سر جایم بگذارند در تابوت را باز كردند. هنوز هم چند نفر پیر زن را گرفته بودند اما احتیاجی نبود، او اصلاً تكان نمی‌خورد. به حلقه‌ی زنگ زده‌ای كه دور استخوان انگشت آن دست دیگر بود، خیره نگاه می‌كرد. او حتی گریه هم نمی‌كرد.

آن‌ها مرا با دقت دفن كردند، سنگ سیاه زیبایی كه هم قد خودم بود، روی قبر گذاشتند و بالای آن عكس جوان سبیل نازك را نصب كردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلی‌ای گذاشته بودند كه بنشیند، حتماً روماتیسم داشت. مثل دیروز عده‌ی زیادی جمع شده بودند و فیلم بردارها از همه چیز فیلم می‌گرفتند. آنجا هم سكویی گذاشته بودند و كسی سخنرانی می‌كرد. هوا ابری بود و فلاش دوربین‌ها مثل برق در آسمان می‌درخشید. بعد همه رفتند و پیر زن را هم با خودشان بردند.

از این بالا تهران تا دور دست‌ها پیداست. آن قدر دور است كه نمی‌توانم خانه‌ی پروانه را پیدا كنم. نامه‌ای كه نه ماه برای نوشتنش تمرین می‌كردم شاید هنوز جایی در بایگانی‌های عراق باشد. شیشه‌ی عطر هم حتماً با زباله‌ها دفن شده است. اگر پروانه یك روز برای هوا خوری این اطراف بیاید، می‌فهمم هنوز از همان رژ مسی براق می‌زند یا نه. فصل خوبی است. هوا گاهی آفتابی می‌شود و گاهی باران می‌گیرد. در آسمان تكه ابر بزرگی است كه بالای آن صورتی شده است. پروانه‌ای نارنجی روی علف‌هایی كه گل‌های زرد دارند نشسته است. حالا بلند می‌شود و به طرف درخت‌های قدیمی می‌رود.

علیرضا محمودی ایرانمهر

 

 

 

 

اتوبوس شمیران(گلی ترقی)

اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن‌که به آن برسیم، راه می‌افتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش می‌دود و نرسیده به سر پیچ، ناامید می‌ایستاد. صبر می‌کنیم تا اتوبوس بعدی.

برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. همه‌جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایه‌هایی خیالی، در مه ناپدید می‌شوند و از درختان و خانه‌های اطراف جز خطوطی محو دیده نمی‌شود.

هشت سال است که در پاریس زندگی می‌کنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادربزرگ ته گوش‌هایم می‌چرخد: "فرشته‌ها سرگرم خانه تکانی‌اند. گرد و غبار ابرها را می‌گیرند و فرش‌های آسمانی را جارو می‌زنند."

به زمستان‌های تهران فکر می‌کنم، به کوه‌های سفید و بلند البرز در زیر آسمانی فیروزه‌ای و به درختان عریان باغ‌مان که به خواب رفته‌اند و غرق در رویای بازگشت پرندگان مهاجرند.

 

روزهای کودکی، ریزش برف که شروع می‌شد تمامی نداشت. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، روزها را می‌شمردم. سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، برف می‌آمد؛ ده سانتیمتر، بیست سانتیمتر، نیم متر، تا جایی که درها یخ می‌زد و مدرسه برای یک هفته تعطیل می‌شد.

چه سعادتی، چه خوشبختی باور نکردنی‌ای! یک هفته صبح‌ها ماندن در رختخواب، یک هفته بازی توی کوچه با هزار و یک پسردایی و دخترخاله، یک هفته بدون ترس از دیدن خانم ناظم و یا برخورد با معلم عبوس حساب و نخواندن از روی کتاب‌های کسل کننده و ننوشتن مشق، یک هفته بدون حفظ کردن شعری طویل و بی‌معنا و یا تمرین خط با قلم نی و مرکب سیاه؛ رها از چنگ درس و مدرسه، هفت روز آزادی و بازی.

چه کیفی داشت وقتی مهمان داشتیم و برف راه‌ها را می‌بست و همه‌ی کسانی که منزل ما بودند دو سه شب می‌ماندند. مهمان‌های همیشگی خانه‌ی ما این‌ها بودند:

 

ـ مادربزرگ لاغر و مهربانم که روز و شب نماز می‌خواند و از خدا برای ما خوشبختی و پول و سلامتی و عمر دراز می‌خواست.

ـ بی‌بی‌جان، خاله پیر مادر، که گوش‌هایش نمی‌شنید و حواسش کار نمی‌کرد. مرا به جای برادرم می‌گرفت، برادرام را به جای یکی از پسردایی‌ها و پسردایی را به جای همسایه و همسایه را به جای من.

 

ـ خاله آذر نازنینم با بچه‌های کوچک و شیطانش که توی راهروهای خانه جفتک چهارکش بازی می‌کردند و از در و دیوار و درخت بالا می‌رفتند و زوزه‌کشان مثل میمون‌های وحشی، روی نرده‌ی پله‌ها سر می‌خوردند و پایین می‌آمدند.

 

ـ دایی‌جان احمد خان که مهربان‌ترین دندان‌ساز دنیا بود و دلش نمی‌آمد دندان کسی را بکشد. هر بار که یکی از ما گریه می‌کرد، اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زد.

 

ـ دایی بزرگ، افسر توپخانه‌ی ارتش که از اسب میترسید و از توپ و تفنگ وحشت داشت و همان اول کار لباس افسریش را درآورد و به جای آن پیشبندی زنانه بست و ماند خانه. مرباهای خوشمزه درست می‌کرد و بلوزهای پشمی رنگارنگ می‌بافت.

 

ـ و بالاخره توبا خانم چاق و تنبل که قصه‌های عجیب و غریب بلد بود و با جن و ارواح سروکار داشت. جادوگری می‌دانست و برای ما شعبده‌بازی میکرد. همه‌ی این آدم‌ها تا آب شدن برف در خانه‌ی ما می‌ماندند. من عاشق اتاق‌های پرجمعیت بودم و لحاف‌های گسترده کنار هم روی قالی و میزهای انباشته از انواع خوراکی‌ها: تنگ‌های شربت، کاسه‌های پر از دانه‌های انار، ظرف‌های شله‌زرد و پسته و سوهان و گز اصفهان و باقلوای لذیذی که مادر درست می‌کرد.

 

 

 

چه کیفی داشت وقتی هزاران بوی گیج‌کننده از گوشه‌های خانه برمی‌خاست و توی راهرو می‌پیچید؛ بوی تنباکوی قلیان مادربزرگ و بخار مطبوع جوشانده‌های بی‌بی‌جان و عطر زعفران روی برنج گرم همراه با دارچین و زیره و گلاب و پیازهای برشته و کباب نیمه‌سوخته روی زغال‌های داغ.

چقدر دوست داشتم با پچ و پچ آدم بزرگ‌ها و خنده‌های پنهانی‌شان که از اتاق‌های مجاور می‌آمد به خواب روم. به صدای ملایم تار دایی کوچیکه و زمزمه‌ی شیرین خاله آذر و تق تق دمپایی‌های مادر روی پله‌ها گوش می‌دادم و خوابم می‌برد. وسط شب از نو بیدار می‌شدم. می‌دیدم بزرگترها هنوز بیدارند و چراغ‌ها روشن است و آشپزخانه پر از رفت و آمد و سر و صدای قابلمه‌هاست و دوباره خوابم میبرد و خوابم سبکتر از پرواز بادباکی بازیگوش بود.

 

امشب هم از تماشای برف، مثل زمانی که بچه بودم، ذوقزده و خوشحالم.

دخترم هم هیجان زده است. دور خودش میچرخد. میرقصد و با مشت کوچکش گلولههای برفی میسازد و به اطراف پرتاب میکند. مدام به وسط خیابان میدود و با بیقراری منتظر آمدن اتوبوس خط هفتاد است. بیتابی او مرا به یاد تپشهای قلب کوچکم میاندازد وقتی هر غروب بعد از مدرسه با نگرانی چشم به انتهای خیابان میدوختم و در انتظار دیدن دوستم، عزیز آقا، دقیقه شماری میکردم.

صورتم را رو به بالا میگیرم. دهانم را باز میکنم تا ذرههای برف روی زبانم بنشیند. چه مزهی خوب و بوی گوارایی دارد. انگار هزار گلبرگ یاس از باغچههای آسمان فرو می‌ریزد. حس می‌کنم پاهایم از زمین کنده شده است و در فضا شناورم. انگار در حبابی از شیشه هستم و نفسی پنهانی مرا در زمان به عقب می‌برد.

 

نگاه می‌کنم. ده سال دارم. سر چهارراه نزدیک مدرسه منتظر اتوبوس شمیران هستم. خانه‌ی تازه‌ی ما آن سر دنیاست. پشت تپه‌ها و میان زمین‌های خالی زندگی می‌کنیم. دورمان هیچ خانه‌ای نیست. بعضی شب‌ها صدای شغال می‌آید و مادرم می‌ترسد. حسن آقای آشپز هم می‌ترسد و رختخوابش را توی راهرو پشت در اتاق پدر می‌اندازد. من خانه‌ی وسط بیابان را دوست دارم و از آب‌انبار بزرگ و استخر پر از قورباغه و سایه‌های سیاه درخت‌هایش، که شبیه به آدم‌های بدجنس هستند، نمی‌ترسم و ته باغ پشت شمشادها با ملافه‌ای کهنه برای خودم اتاقکی کوچک درست کرده‌ام. هیچ‌کس نمی‌تواند پیدایم کند. خوراکی‌هایم را زیر آجرها می‌گذارم و از ترس مادر مشق‌هایی را که صفر گرفته‌ام زیر خاک چال می‌کنم. درخت‌های تبریزی همبازی‌های من هستند. هر کدام اسم دارند و درازترها پسرند. از مدرسه که می‌رسم کیفم را می‌اندازم و دوان دوان به سراغ‌شان می‌روم. تمام کارهایی را که کردهام برایشان تعریف می‌کنم. نقاشی‌هایم را نشان‌شان می‌دهم و از روی کتاب فارسی بلندبلند برای‌شان می‌خوانم. بعضی‌ها خرند و خمیازه می‌کشند. بعضی‌ها حسود و بدجنس‌اند و گوش نمی‌دهند. آن‌هایی را که با من رفیق‌اند می‌بوسم و آدامس‌های جویده‌ام را روی برگ‌های‌شان می‌چسبانم. آن‌هایی را که پشت سر من بدگویی کرده‌اند کتک می‌زنم و شاخه‌های‌شان را با طناب به هم می‌بندم.

 

تا مدرسه‌ی فیروزکوهی، اگر با اتوبوس برویم بیشتر از یک ساعت در راهیم. برادرم بزرگ‌تر است و اجازه دارد تنها برود و بیاید. اما من باید دستم را به حسن‌آقا بدهم و بدون اجازه‌ی او یک قدم هم برندارم. این دستور مادر است. ولی من هر کار دلم بخواهد می‌کنم و اگر حسن‌آقا کلمه‌ای به مادر بگوید پوستش را می‌کنم چون می‌دانم کلید انبار بالا که گم شده بود توی آستر کت اوست و می‌دانم وقتی مادر خانه نیست مشت مشت عدس و برنج و لوبیا از توی گونی‌ها می‌دزدد و همه را توی جعبه‌ای پشت مستراح ته باغ می‌گذارد و روز مرخصی‌اش با خودش می‌برد. برای همین است که ما به هم کاری نداریم و زورمان مساوی است.

 

ساعت چهار که مدرسه تعطیل می‌شود حسن‌آقا به دنبالم میآید و سر چهارراه منتظر اتوبوس شمیران می‌ایستیم. امروز برف می‌آید. برف‌های بزرگ قد یک نعلبکی. همه‌جا سفید سفید شده است و حسن‌آقا مثل شبحی محو پای دیوار ایستاده است. صورتش شبیه به تکه ابری شفاف است، از آن ابرهایی که من شب‌ها توی آسمان می‌بینم و می‌دانم که آدم‌های هزار سال پیش هستند. بعضی‌هاشان تاج و ریش بلند دارند و سوار بر اسب، تند می‌گذرند. توی ماه، اگر آدم خوب نگاه کند، بچه‌ای کوچک نشسته که پاهایش را جمع کرده و سرش را روی زانویش گذاشته و گریه می‌کند و من هر چه او را به برادر خنگم نشان می‌دهم، نمی‌بیند. مادر از ماه شب چهارده می‌ترسد و به من می‌گوید که به ستاره‌ها خیره نشوم. گاهی وقت‌ها از ته بنفش آسمان اژدهایی بزرگ بیرون می‌آید و توی راه شیری فرو می‌رود. به حسن‌آقا که می‌گویم جیغ می‌کشد. لحاف را روی سرش می‌اندازد و بلندبلند دعا می‌خواند.

 

از اتوبوس شمیران خبری نیست. خوشحالم و وسط خیابان سرسره بازی می‌کنم. با لگد به تنه‌ی درخت‌ها می‌کوبم تا بارشی از برف روی کله‌ام بریزد. حسن‌آقا کیف و قابلمه‌ی غذای مرا زیر بغل گرفته و می‌لرزد. بخاری بی‌جان از دهانش بیرون می‌آید. کفش‌های کهنه‌ی پدر را پوشیده است. برایش چند نمره بزرگ است. پشت قوزک پایش توی کفش خالی است و برف درست توی همان سوراخی می‌ریزد. دست‌هایش هم کوچک‌اند و دستکش‌های مادر را دست کرده است، دستکش‌های لنگه‌به‌لنگه، یکی چرم عنابی و دیگری توری سیاه. پدر هر شب عید دستور می‌دهد که برای همه کت و پیراهن و کفش و جوراب و زیرپوش نو بخرند. حسن‌آقا لباس‌های نوش را نمی‌پوشد. می‌گذاردشان توی چمدان تا آخر تابستان که به ده رفت با خودش ببرد. یا آن‌ها را می‌فروشد و پولش را توی لوله بخاری اتاقش قایم می‌کند. من تنها کسی هستم که می‌دانم پول‌هایش کجاست اما بهشان دست نمی‌زنم. قسم می‌خورم.

 

صدای موتور اتوبوسی از دور میآید. حسن‌آقا از جایش می‌پرد و من خوشحال و نگران به این اتاقک سفید، که لق‌لق‌کنان نزدیک می‌شود، نگاه می‌کنم. با خودم میگویم "اگر چراغ زد سوار میشوم وگرنه صبر می‌کنم تا اتوبوس بعد. حتا اگر حسن‌آقا هم از سرما یخ بزند و مادر از نگرانی دیوانه شود و خودم از گرسنگی و تشنگی بمیرم." این رازی‌ست که هیچ‌کس از آن خبر ندارد، هیچ‌کس. راز من و عزیزآقاست. حتی حسن‌آقا هم از آن بی‌خبر است و نمی‌فهمد چرا بعضی روزها سوار اتوبوس شمیران نمی‌شوم (اتوبوسی که چراغ نزند مال عزیز آقا نیست) و فرار می‌کنم و به داد و فریاد و اعتراض او محل نمی‌گذارم. چندین بار تهدیدم کرده است که به مادر خواهد گفت و من هم به کلید انبار بالا که توی آستر کت اوست اشاره کرده‌ام. به همین دلیل، دیگر کاری بهم ندارد و دست از سرم برداشته است. اتوبوسی که از دور سه بار چراغ بزند مال عزیزآقاست. من هر شب وقت خواب، به جای دعایی که مادر یادم داده، سه بار تکرار می‌کنم: "من سوار هیچ اتوبوسی جز اتوبوس عزیزآقا نخواهم شد." این عهدی است که با هم بسته‌ایم، تا روز قیامت. البته عهدی بدون حرف. چون من با دوست گنده‌ام که از پدر هم بلندتر است و پاسبان‌ها هم از قیافه ترسناکش می‌ترسند حرف نمی‌زنم، جرأت نمی‌کنم.

 

چراغ‌های اتوبوسی که از دور می‌آید روشن و خاموش می‌شود و قلب من مثل فرفره دور خودش می‌چرخد. نگه می‌دارد. سوار می‌شویم. حسن‌آقا جلوتر از من می‌رود. عزیزآقا نگاهم می‌کند و با چشم‌های پف‌کرده و سرخ رنگ جواب سلامم را می‌دهد. موهایش چرب و فرفری است. حسن‌آقا می‌گوید که فر شش‌ماهه زده است. ابروهایش سیاه است و سبیل کلفتی تمام دهانش را می‌پوشاند. من روی صندلی پشت سر او می‌نشینم. حسن‌آقا می‌رود ته اتوبوس که گرم‌تر است و نشسته خوابش می‌برد. مسافرها چند تایی بیشتر نیستند و همه چرت می‌زنند. از مدرسه تا خانه یک سفر است، بخصوص زمستان‌ها که برف می‌آید و ماشین‌های بدون زنجیر وسط خیابان لیز می‌خورند و راه بند می‌آید. بعضی روزها عزیزآقا خسته است خمیازه‌های بلند می‌کشد و بوی دهانش تندتر از تنطور یدی است که مادر به زخم‌های زانویم می‌مالد. سرم گیج می‌رود و روده‌هایم به قار و قور می‌افتد. از توی آیینه به من نگاه می‌کند و شکلک درمی‌آورد. لپ‌هایش را باد می‌اندازد، دماغش را می‌چرخاند و چشم‌هایش را چپ می‌کند. من دست‌هایم را جلوی دهانم می‌گیرم تا مسافران صدای خنده‌ام را نشنوند. توی دلم غش و ریسه می‌روم. دوست من شکل دیو است و بچه‌های کوچک از او می‌ترسند. روی دست‌ها و بالای سینه‌اش خالکوبی است. از نزدیک گوش تا آن طرف گردنش خط کلفت و بنفش کشیده شده است. انگار کسی می‌خواسته گردنش را ببرد. مادر هیچ‌وقت سوار اتوبوس نمی‌شود. راننده و ماشین خودش را دارد اما می‌داند که دیوهایی مثل عزیز‌آقا هم در دنیا هستند و دلش شور مرا می‌زند. دوست ندارد با اتوبوس به مدرسه بروم اما این دستور پدر است و نمی‌شود از آن سرپیچی کرد.

 

حسن‌آقا ته اتوبوس، چمباتمه روی صندلی خوابش برده است. سوز سردی از شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره تو می‌زند و مسافرها یخ کرده‌اند. عزیزآقا کتش را درمی‌آورد و روی پاهای من می‌اندازد. کتش بوی گند می‌دهد. دوست دارم مسافرها نگاهم کنند و دستم را با غرور به یقه‌ی چرب کت او می‌کشم. انگشت‌هایم بوی عجیبی می‌گیرند، بویی که در خانه‌ی ما نیست، در خانه‌ی دایی‌جان‌ها و عمه‌ها هم نیست. بوی سگ و گربه و گاو و گوسفند هم نیست. بویی است که از سوراخ‌های دنیایی ناشناخته می‌آید. بوی تمام کارهای بدی که نباید کرد و چیزهایی که حالا حالاها نباید دانست.

 

بوی مادر با تمام بوها فرق دارد. بویی است که از عطر و پودر فرنگ می‌آید، از آرتیست‌های سینما و مجله‌های مد و خیابان لاله‌زار و سالن رقص کافه‌ی شهرداری. مادر بوی روزهای آینده را می‌دهد، بوی فردا و تمام چیزهای خوبی که در انتظار من است.

با این کت روی پایم آدم دیگری می‌شوم، آدمی که مجبور نیست تمیز و با ادب و درس‌خوان و شاگرد اول باشد، به موهایش فکل‌های پفی بزند و به همه سلام و تعظیم کند و در تمام مهمانی‌ها برای غریبه‌ها شعری را که در مدرسه یاد گرفته و درست هم بلد نیست از بر بخواند و اولین درس پیانویش را، که چیزی جز تکرار "دو، ر، می، فا، سل، لا، سی." نیست، برای قوم خویش‌های پرحرف بی‌حوصله بنوازد و در مسابقه‌ی زیباترین کودک شرکت کند و ببازد.

 

با کت عزیز آقا روی پایم شبیه خود او می‌شوم. گمان می‌کنم که تمام تنم خالکوبی است و نصف دندان‌هایم طلاست. خودم را می‌بینم که تک و تنها در کوچه‌ها می‌گردم و مثل دخترهای فاطمه رختشور هرهر و کرکر می‌کنم. پشت موتور خوشگل‌ترین پسر محله سوارم و همراه او به دیدن فیلم تارزان می‌روم.

 

به ایستگاه آبشار که می‌رسیم عزیزآقا نگه می‌دارد. بیشتر مسافرها پیاده می‌شوند تا در قهوه‌خانه سر راه چای بخورند. من و حسن‌آقا از جای‌مان تکان نمی‌خوریم. عزیزآقا پیش از پیاده شدن از توی داشبرد ماشین پاکت کوچکی درمی‌آورد و توی دامن من می‌گذارد. از توی آیینه نگاهم می‌کند و چشمک می‌زند. تمام صورتش پر از مهربانی است، پر از خط‌های نرم، مثل آدمکی پارچه‌ای. دوست من خوب‌ترین دیو دنیاست و از دست و پایش، از بوی عجیب دهانش، از چشم‌های سرخش، از کت چرب و کهنه‌اش، چیزی مثل یک بخار شفاف بیرون می‌زند که دور مرا می‌گیرد و من توی این بخار جادویی، مثل تکه‌ای برف آب می‌شوم و آن‌قدر احساس خوشبختی می‌کنم که دلم می‌خواهد هزار هزار سال مثل مجسمه‌ای از سنگ همین‌جا و همین‌شکل بمانم، بی‌آن‌که بزرگ بشوم، بی‌آن‌که عوض بشوم.

 

امروز عزیزآقا برایم آلبالوخشکه خریده است. حسن‌آقا از ته اتوبوس صدایم می‌زند و می‌پرسد چه‌کار می‌کنم. جوابش را نمی‌دهم و آلبالوهایم را تند تند می‌شمارم. مسافرها ایستاده چای می‌خورند. عزیزآقا چند قلپ از بطری عرق‌اش را سر می‌کشد. بعد می‌رود پشت درخت‌ها بشاشد. من نگاه نمی‌کنم، سرم را زیر می‌اندازم و آلبالوهایم را تندتند می‌جوم، اما توی سرم او را می‌بینم و گوش‌هایم داغ می‌شود.

 

راه می‌افتیم و تا میدان ونک آهسته مثل مورچه می‌رویم. گاهی وقت‌ها رو به عقب سر می‌خوریم. ماشین‌های دیگر لیز می‌خورند و درست وسط خیابان جلوی ما می‌ایستند. هوا تاریک شده و تمام دنیا سفید است. حسن‌آقا می‌ترسد و هی مرا از ته اتوبوس صدا می‌زند. می‌دانم که تا چند دقیقه‌ی دیگر اشک‌هایش سرازیر خواهد شد. گریه توی آستینش است و روزی دو سه بار سر هیچ‌ و پوچ اشک‌هایش راه می‌افتد. مادر معتقد است که گریه‌های حسن‌آقا مثل قدقد مرغ‌هاست و دلیل خاصی ندارد. پدر می‌گوید که حسن‌آقا یک پارچه الاغ است و حسن‌آقا میخندد و الاغ بودن را دوست دارد. خوشحال، ظرف‌ها را جمع می‌کند و نگاهش به دهان پدر است که با رضایت تکه‌های کباب را می‌جود و از دست‌پخت او راضی است.

 

شیشه‌ی پنجره‌ی کنار من شکسته است و باد سردی به یک طرف صورتم می‌خورد. گردنم خشک شده و پشتم از سرما یخ زده است. عزیزآقا با نگرانی از توی آیینه ماشین مراقب من است. اتوبوس را نگه می‌دارد. یک تکه روزنامه و مقداری پارچه‌ی کهنه توی سوراخ پنجره می‌چپاند و دوباره پشت رل می‌نشیند. من زبان صامت او را بلدم. می‌دانم دلش شور می‌زند و ترجیح می‌دهد جایم را عوض کنم. انگار با چشم‌هایش به من می‌گوید: "پاشو، دختر کوچولوی سرتق، سرما می‌خوری، برو ته اتوبوس آن‌جا گرم‌تر است. می‌ترسم مریض شوی." من هم با نگاه به او جواب می‌دهم: "نه، من از جایم تکان نمی‌خورم. این صندلی اختصاصی من است و آن را ول نمی‌کنم."

 

نگرانی عزیزآقا را دوست دارم. مهربانی 

 مادرانه‌ی او عمق دوستی‌اش را نشانم می‌دهد. چشم‌هایم را می‌بندم و سفری خیالی به اعصار دور و عهد پادشاهان بزرگ می‌کنم. به زمانی که پهلوانان وفادار برای اثبات صداقت و سرسپردگی به شهریار، پابرهنه روی ذغال‌های سرخ راه می‌رفتند و با اژدهای هفت سر می‌جنگیدند.

اتوبوس دیگر حرکت نمی‌کند. راه‌بندان است. سرما جای همه‌چیز را گرفته است. سمت راست بدنم کرخت شده است. نوک پنجه‌هایم گزگز می‌کند و پاهایم را حس نمی‌کنم. سرم مثل کوه سنگین است؛ انگار بادش کرده‌اند، بزرگ و کوچک می‌شود. یخ زده‌ام و از لای پلک‌های نیمه بسته‌ام سایه‌هایی را می‌بینم که بیرون توی برف می‌چرخند. آب دماغم راه افتاده و چشم‌هایم می‌سوزد. یک مرتبه گر می‌گیرم، داغ می‌شوم و بعد می‌لرزم و دندان‌هایم از سرما به هم می‌خورد. اشک‌هایم تندتند می‌ریزد؛ دست خودم نیست. عزیزآقا با انگشت‌های زبرش گونه‌هایم را خشک می‌کند و با دهان بسته می‌خندد. شاگردهایی که او را می‌شناسند می‌گویند تمام دندان‌هایش طلاست. باور نمی‌کنم. از مادر می‌پرسم. او هم نمی‌داند و عزیزآقا را نمی‌شناسد. اما پرسش مرا دوست ندارد و عصبانی تهدیدم می‌کند که اگر به راننده‌های اتوبوس نگاه کنم یا با آن‌ها حرف بزنم پوستم را خواهد کند. به نظر مادر تنها آدم‌های بد و لات دندان‌های طلا دارند و همه‌شان هم دزد و آدم‌کش‌اند و هزار بلا سر دخترهای کوچک می‌آورند من که باور نمی‌کنم و دلم می‌سوزد وقتی می‌بینم مادر گاهی وقت‌ها بدجنس و دروغگو می‌شود و می‌گوید که خاله‌آذر چاق و زشت است، و غصه می‌خورم از این که مادر خیلی چیزها را نمی‌داند؛ مثلا پایتخت بیشتر کشورها را نمی‌شناسد و قوانین ساده‌ی حساب را بلد نیست. با این حال، به نظر من، بهترین و قشنگ‌ترین مادر دنیاست و شب‌ها پیش از خواب خودم را به دل درد می‌زنم تا کنار تختم بنشیند و دلم می‌خواهد اعتراف کنم که چه فکرهای بدی درباره‌ی او توی سرم هست اما مادر همیشه دنبال کاری است، عجله دارد و به حرف‌های من گوش نمی‌دهد و اگر بفهمد یواشکی از پشت در به حرف‌های او و پدر گوش داده‌ام سخت تنبیه‌ام خواهد کرد.

عزیزآقا از دست برف و راه‌بندان کلافه است. هر چه تقلا می‌کند که اتوبوس چند قدم جلوتر برود نمی‌شود؛ انگار در بیابانی سفید راه‌مان را گم کرده‌ایم. صدای حسن‌آقا از دور به گوش می‌رسد. می‌نالد و از ترس سکسکه‌های بلند می‌کند. من هم حال عجیبی دارم. حس می‌کنم دارم مریض می‌شوم. آلبالوها شکمم را پر کرده و دلم می‌خواهد استفراغ کنم. کت عزیزآقا را دو دستی به خودم چسبانده‌ام و سرم گیج می‌رود. می‌خواهم پا شوم اما پاهایم جان ندارد. دهانم را باز می‌کنم ولی صدایم درنمی‌آید. همه‌جا پر از برف است؛ تمام اتوبوس، تمام شهر، و من زیر این طاق سفید یخ زده‌ام. سال‌هاست که به این شکل منجمد مانده‌ام. تنها چشم‌هایم است که مثل دو تا کوره‌ی آتش می‌سوزد و اشک‌هایم که تندتند می‌ریزد و دهانم که خشک و تلخ دنبال آب می‌گردد. آب، آب، آب...

دستی خنک و معطر که بوی پودر و کرم می‌دهد، پیشانیم را نوازش می‌کند. کسی توی گوشم دعا می‌خواند و به صورتم فوت می‌کند. صورت‌هایی آشنا دور تختم ایستاده‌اند و چشم‌های درشت و شیرین خاله‌آذر زیر نور چراغ می‌درخشد. بوی جوشانده بی‌بی‌جان می‌آید. نرمی پتو و ملافه‌های تمیز خودم را می‌شناسم و می‌دانم توی تختم هستم و مادر کنار من است. حسی لبریز از آرامش دلم را پر می‌کند. خوابم می‌برد و خواب می‌بینم روی کول عزیز آقا سوارم و او مثل قالی پرنده بالای ابرها پرواز می‌کند و مرا به تماشای شهرهایی دور و ناشناخته می‌برد. چقدر دلم می‌خواهد دهانش را باز کند و من دندان‌های طلایی‌اش را ببینم اما حیف که لب‌هایش مثل در صندوقچه‌ای پر از جواهر بسته است.

سخت ناخوش هستم. دکتر کوثری هر هفته روزهای پنجشنبه به عیادتم می‌آید. سینه‌ام خش و خش می‌کند. و شب‌ها تبم بالا می‌رود. هر بار که می‌آید دواهایش را عوض می‌کند و حال من بدتر می‌شود. لاغر و زرد و مردنی شده‌ام و موهای سرم می‌ریزد. برایم دکتر دیگری می‌آورند که خودش بیشتر از من سرفه می‌کند و دواهایش را هیچ دواخانه‌ای ندارد.

روزها و هفته‌ها مثل باد می‌گذرند. درس و مدرسه از یادم رفته است. روزها می‌خوابم و در خواب هم سرفه می‌کنم. مادربزرگ پای تختم می‌نشیند و زیر لب ورد و دعا می‌خواند. اگر بیدار باشم برایم قصه می‌گوید و غذایم را قاشق قاشق در دهانم می‌ریزد. هر روز از پنجره‌ی اتاق به درخت خرمالو که شاخه‌هایش لخت و عریانند نگاه می‌کنم و تا رسیدن بهار روزها را می‌شمارم. هر روز سر ساعت چهار بعدازظهر اتوبوس شمیران را می‌بینم که از چهارراه جلوی مدرسه عبور می‌کند و عزیزآقا غمگین و تنها به جای خالی من نگاه می‌کند و می‌گذرد. شاید هم مرا فراموش کرده است و خوراکی‌هایی را که برای من توی داشبرد ماشینش می‌گذاشت به دختری دیگر می‌دهد. دلم از حسادت می‌سوزد و سرفه‌هایم تندتر می‌شود. مادر سراسیمه دکتر کوثری را خبر می‌کند و صدای پدرم را می‌شنوم که دستور می‌دهد مرا برای بردن به فرنگ آماده کنند.

امسال رفوزه خواهم شد. گریه می‌کنم و خاله‌آذر می‌گوید که هیچ‌چیز مهم‌تر از سلامتی نیست. کاش تابستان زودتر می‌رسید و درخت گیلاس برگ و میوه می‌داد. تابستان‌ها خانه‌ی ما شلوغ‌تر از همیشه می‌شود. خانواده‌ی ما یک قبیله‌ی بزرگ است و من ده‌ها خاله و عمه و دایی و یک دوجین پسردایی و دخترخاله دارم. پدر رئیس این قبیله است و همه از او حساب می‌برند. روزهای جمعه این قبیله در خانه‌ی ما ناهار می‌خورد و مادر نصف بیشتر میهمان‌ها را شب نگه می‌دارد. همگی دسته جمعی توی باغ روی ایوان می‌خوابیم. بچه‌ها ردیف کنار هم و بزرگترها دورتر زیر درخت‌های تبریزی روی تخت‌های چوبی و توی پشه‌بندهای توری. پدر تک و تنها توی آلاچیق می‌خوابد و دو طرف آلاچیق جوی آبی روان است که تا دم صبح صدای شرشرش به گوش می‌رسد. مادربزرگ با ما بچه‌ها می‌خوابد و مراقب ماست. بالای سر هر کدام از ما یک لیوان آب پر از یخ و زیر بالش هر یک مشتی گل یاس می‌گذارد. بچه‌ها را می‌شمارد و هر یک را به نام صدا می‌زند تا مطمئن شود همه سر جای‌مان هستیم.

 

من سکوت زنده‌ی شب را دوست دارم. تپش قلب میوه‌های رسیده و نفس‌های سبک جوانه‌های نورس را می‌شنوم. پیش از خواب ستاره‌ها را می‌شمارم و به ابرهایی که شکل آدم‌ها هستند نگاه می‌کنم. یکی از آن‌ها شبیه به عزیزآقاست. از آن بالا مرا صدا می‌زند و شکلک درمی‌آورد. پسر دایی‌ها پچ و پچ می‌کنند و مادربزرگ از همان‌جا که خوابیده با ترکه‌ی درازی که دارد به پای‌شان می‌زند. دایی کوچیکه خرخر می‌کند و سگ‌های توی خرابه را به عوعو می‌اندازد. بی‌بی‌جان توی خواب حرف می‌زند و توباخانم خودش را تا صبح خِرِش خِرِش می‌خاراند. یکی از بچه‌ها پی در پی بوی گند ول می‌دهد و مادربزرگ عصبانی از جایش می‌پرد و می‌خواهد بداند کار کی بوده است. همه خودشان را به خواب می‌زنند و نفس از کسی درنمی‌آید.

 

خواب، همراه با وزوز پشه‌ها و برق برقِ ستاره‌ها، چشم‌هایم را پر می‌کند. بعضی شب‌ها باران می‌گیرد و مادربزرگ نایلون بزرگ و درازی را که کنار دستش آماده دارد روی ما می‌اندازد. من و پسردایی زیر آن پوشش ضخیم به هم می‌چسبیم و مثل مورچه‌های زیر خاک به تِک و تِک باران روی سرمان گوش می‌دهیم.

 

از زمانی که مریض شده‌ام مجبورم توی اتاق محبوس بمانم و همه‌چیز مرا می‌ترساند. ترس مثل آدمی نامریی همه‌جا هست. گاهی وقت‌ها لای در را باز می‌کند و بعدازظهرها وقتی بزرگ‌ترها چرت می‌زنند به سراغم می‌آید. بعضی وقت‌ها پشت شیشه‌ی پنجره است یا خودش را زیر دامان مادر قایم می‌کند. امروز صبح توی آینه بود و انگار مسخره‌ام می‌کرد. ترس است که مرا به سرفه می‌اندازد. مادر دیگر به دکتر کوثری اعتماد ندارد و دواهای او را دور می‌ریزد. دایی‌جان دکتر شب‌ها خانه‌ی ما می‌خوابد. با مادر قرار گذاشته‌اند که یک شب او به من آمپول بزند و یک شب مادر. پدر می‌‌گوید که دکترهای فرنگی نابغه‌اند و با اولین نسخه سخت‌ترین بیماری‌ها را درمان می‌کنند. خاله‌آذر با چشم‌های غمگین نگاه می‌کند و طوری سر و صورتم را می‌بوسد که گویی دیگر مرا نخواهد دید. حسن‌آقا کارت پستالی کهنه از زنی چاق با موهای طلایی در لباسی از مخمل و تور دارد. می‌گوید این زن ملکه‌ی پاریس است و زنی بدجنس است که به قرآن و حضرت محمد اعتقاد ندارد. حسن‌آقا نگران من و مادر است و از مادربزرگ می‌خواهد برای نجات ما از چنگ این ملکه‌ی کافر روز و شب نماز بخواند. مادر با خوشحالی چمدان‌های سفر را آماده می‌کند. من می‌دانم ترس در پاریس هم هست و هر جا برویم دنبال ما خواهد آمد. مادربزرگ یک‌ریز نماز می‌خواند و به صورتم فوت می‌کند. توباخانم هر غروب یک لیوان آب جگر پخته به خوردم می‌دهد. به دور گردن و پاهایم هزار جور دعا بسته‌اند و زیر بالشم پر از کاغذهای کوچک چهارتاست.

 

هنوز هر بعدازظهر ساعت چهار که می‌شود به تعطیل شدن مدرسه فکر می‌کنم و به اتوبوسی که از دور می‌آید و چون خوابی نیمه فراموش شده، پیش از آن‌که به من برسد، در غباری سفید فرو می‌رود.

 

هنوز هم پیش از خواب توی دلم تکرار می‌کنم "من سوار هیچ اتوبوسی جز اتوبوس عزیزآقا نخواهم شد." این عهدی است که ما با هم بسته‌ایم و من تا روز قیامت به این عهد وفادار خواهم ماند. قسم می‌خورم. وقت قسم خوردن چشم‌هایم را می‌بندم. نفسم را حبس می‌کنم و قلبم مثل طبل می‌کوبد. مطمئن هستم که عزیزآقا تاپ تاپ قلبم را می‌شنود و جوابم را خواهد داد.

 

سه روز دیگر می‌رویم. مادربزرگ کنار پنجره نشسته است؛ گل‌های یاس را نخ می‌کند و از آن‌ها برایم گردنبند و النگو می‌سازد. چقدر هم غمگین هستند، حتی طوباخانم که همیشه قر می‌داد و بشکن می‌زد مثل آن وقت‌ها نیست. چشم‌هایش پر از اشک است و آب دماغش را با گوشه‌ی آستین اش می‌گیرد.

 

در می‌زنند، با خودم می‌گویم لابد دکتری تازه است یا یکی از عمه‌هاست. هزار جور آدم به دیدن ما می‌آید و روزی صدبار در خانه را می‌کوبند.

حسن‌آقا می‌آید توی اتاق و کنار در می‌ایستد. هاج و واج است و مبهوت به مادر نگاه می‌کند. می‌خواهد چیزی بگوید اما جرأت نمی‌کند. مثل همیشه از ترس به سکسکه افتاده است. به کسی یا چیزی بیرون از اتاق اشاره می‌کند اما صدایش درنمی‌آید.

مادر کلافه و بی‌حوصله است. بلند می‌شود و به دنبال حسن‌آقا به سمت راهرو می‌رود. صدایش به گوشم می‌رسد: "کی؟"

جواب حسن‌آقا را نمی‌شنوم. تنها صدای مادر است که بلندتر و بلندتر می‌شود و شبیه به سوت خطر همه را نگران می‌کند.

مادربزرگ بلند می‌شود و پنجره را می‌بندد. پتو را تا زیر چانه‌ام بالا می‌کشد. دوباره صدای مادر به گوشم می‌رسد "راننده‌ی اتوبوس؟"

قلبم از جا کنده می‌شود. نیم‌خیز می‌شوم و توی جایم می‌نشینم. جواب حسن‌آقا شبیه بع بع گوسفندی است که می‌خواهند سرش را ببرند. فریاد مادر توی سرم می‌پیچد: "کی؟ چی؟ کدام اتوبوس؟"

حسن‌آقای نازنین نیمه‌جان شده و به تته پته افتاده است. قیل و قال مادر به گوش می‌رسد که می‌خواهد بفهمد چگونه راننده‌ای بی سر و پا جرأت کرده برای احوال پرسی دخترش بیاید. حسن‌آقا را می‌فرستد تا به او بگوید اگر یک بار دیگر این طرف‌ها پیدایش شد دستور خواهد داد قلم پایش را بشکنند.

 

پتو را کنار می‌زنم. از رختخواب بیرون می‌پرم و پابرهنه و با پیراهن خواب نازک به سمت راهرو می‌دوم. توباخانم سعی می‌کند جلویم را بگیرد. هلش می‌دهم و دستش را گاز می‌گیرم. مادر، متحیر از رفتار عجیب من، بهم دستور می‌دهد هر چه زودتر سر جایم برگردم. بی‌اعتنا به تمام تهدیدها دوان دوان خودم را به دفتر کار پدر که در انتهای راهرو است می‌رسانم. می‌روم تو و در را قفل می‌کنم. پنجره‌ی اتاق رو به کوچه است. پرده را کنار می‌زنم. روی صندلی می‌ایستم و می‌بینم عزیزآقا مثل کودکی مظلوم و خجول وسط کوچه بلاتکلیف ایستاده است. پاکتی کوچک توی دستش دارد. موهای ژولیده‌اش را شانه زده و دگمه‌های پیراهن‌اش را تا زیر گلو بسته است. نمی‌خواهد خالکوبی سینه‌اش دیده شود. پنجره را باز می‌کنم. صدایش می‌زنم. به دور و بر نگاه می‌کند و راه می‌افتد برود. بلندتر صدایش می‌زنم و دستم را برایش تکان می‌دهم. می‌چرخد. سرش را بلند می‌کند و چشمش به من می‌افتد. دوباره همان مهربانی قدیمی تمام صورتش را می‌پوشاند. اشک‌هایم تند تند می‌ریزد و حرف‌هایم حتی برای خودم نامفهوم است. عزیزآقا از همان‌جا که ایستاده با حرکت سر به من سلام می‌گوید. آن‌قدر خوشحال است که خدا می‌داند؛ می‌خندد و با این خنده است که اتفاقی عجیب می‌افتد. لب‌هایش باز می‌شود. دهانش شبیه به غاری تاریک است. و در انتهای آن یک دندان طلا مثل چراغ علاءالدین برق برق می‌زند. می‌دانم که از این چراغ جادویی هر چه بخواهم خواهد شد. چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم که دوباره سالم شوم. سرفه‌ام بند بیاید و ترس دست از سرم بردارد.

 

به پاریس که می‌رسیم در هتل "واگرام" اتاق می‌گیریم و سه روز بعد دکتری فرانسوی مرا می‌بیند و نسخه‌ای مفصل برایم می‌نویسد. حالم از مدت‌ها پیش بهتر شده است و کمتر سرفه می‌کنم. هیچ‌کس از راز من و جادوی چراغ طلایی خبر ندارد و مادر بهبودی سریع مرا به حساب نبوغ دکتر فرانسوی گذاشته است؛ اما خودم می‌دانم کی و چی مرا شفا داده است. هر شب در تاریکی اتاق و زیر ملافه دستم را به چراغ خیالی علاءالدین می‌کشم و دعای همیشگی‌ام را تکرار می‌کنم.

 

اقامت ما در پاریس از شش ماه هم می‌گذرد. به تهران که برگشتیم مدرسه‌ام را عوض می‌کنند و مدرسه‌ی تازه چند قدم بیشتر با خانه فاصله ندارد. پیاده می‌روم و برمی‌گردم اما وقت عبور از خیابان دلم می‌گیرد و چشم‌هایم به دنبال اتوبوس شمیران می‌گردد.

 

سال‌ها تند و تند می‌گذرد و من برای خودم دوشیزه خانم محترمی می‌شوم . اتوبوس‌های کهنه را جمع کردند و جای آن‌ها را ماشین‌های کرایه با راننده‌های جوان می‌گیرد؛ اما من با وجود گذشت زمان به دوست بزرگ و عهد قدیمی‌ام وفادار می‌مانم. هر بار که دلم می‌گیرد یا غصه‌ای از راه می‌رسد و گِرِهی در کارم می‌خورد، ناگهان از پشت خاطره های کودکی، دهان معجزه آسای دوستم نمودار می‌شود و برق آن دندان طلا مثل ستاره‌‌ی زهره در تاریکی شب‌هایم می‌درخشد.

 

اتوبوس خط هفتاد از سر پیچ پیدا می‌شود و آهسته پیش می‌آید. صدایی کودکانه ته گوشم می‌گوید: "من سوار هیچ اتوبوسی جز اتوبوس عزیزآقا نخواهم شد."

دخترم جلوتر از من می‌رود. دستش را برای راننده‌ی اتوبوس تکان می‌دهد و چشم‌هایش پر از فکرهای بازیگوش و مرموز است. شاید او هم رازی دارد که به من نمی‌گوید همان‌گونه که من به کسی نگفتم، نه به مادرم، نه به حسن‌آقا، نه حتی به درختان تبریزیِ تهِ باغ.

داستان ششم

«باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه

نیست از سودای زلفت بیش از این توفیر ما

مرغ دل را صید جمعیت به دام افتاده بود

زلف بگشادی، ز شست ما بشد نخجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف برما کشف کرد

زان سبب جر لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما»

 

عزیزم، امروز اتفاقی شونه‌ی کوچولوی چوبیت رو توی جعبه ی وسائل قدیمیم پیدا کردم و تعجب کردم که بعد از هیفده سال هنوز این قدر یادآوری آخرین روزی که دیدمت برام دردناکه. دلم می خواد می‌تونستم از خواب هایی که تاحالا دیدم فیلم‌برداری می کردم و فایلش رو برات می‌فرستادم. یه بار خواب دیدم توی یه جنگل گم شدم. بعد متوجه شدم من فقط یه تیکه سیم خاردار قدیمی هستم که سال‌ها پیش دور یک درخت بستن و همون جا ولش کردن تا زنگ بزنه. از دور یه چیزی توی تاریکی میون درخت ها می‌ درخشید و رد می شد. تو بودی. صورت خود تو بود، اما موهات رشته هایي از آتیش بودن که وقتی سرت رو تکون می دادی توی هوا موج می‌‌خوردن. نوری که از دور دیده بودم از شعله‌ی موهای تو بود. تو خندیدی و شروع کردی لا به لای درخت‌ها دویدن. خواستم دنبالت بدوم، اما بعد دیدم لایه توده‌ای از سیم‌های خاردار کهنه‌ی به هم پیچیده گیر افتادم و نمی تونم تکون بخورم... ظاهرا همه ی سهم من از سه ماه و شونزده روزی که باهات زندگی کردم یه شونه‌ی چوبیه و یه عالم خاطره و حس پریشانی. روزی که دیدمت تکلیف هر چیزی رو در جهان برای خودم روشن کرده بودم. وقتی می خندیدی و می‌گفتی دوستم داری فکر می کردم دلت رو به دست آوردم. احساس شکارچی ای رو داشتم که قلب یک گوزن رو زیر پوست طلاییش از مگسک تفنگش نشونه گرفته و می دونه با فشار انگشتش روی ماشه شکارش رو زده، اما بعد گوزن شروع می کنه به دویدن و بین درخت‌ها ناپدید می‌شه. تا ماه ها بعد از روزی که گفتی ترکم می کنی نمی‌تونستم حرفت رو باور کنم. راستش هنوز هم بعد از این همه سال هنوز باور نکردم. تا ماه ها توی صورت همه آدم هایی که می دیدم به دنبال حالت خنده‌های تو می گشتم. با خیلی‌ها که حرف می‌زدم تیکه کلام‌های تو رو توی جلمه‌هاشون می‌شنیدم، حتا وقتی توی آینه به صورت خودم نگاه می‌کردم مثل این بود که تو داری به من نگاه می‌کنی. این باعث می‌شد خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. آدم هایی رو که می‌بینم بیشتر دوست داشته باشم. دوسال بعد از رفتنت یه شب یه پسر بیست ساله چاقو گذاشت زیر گلوم که پول‌هام رو بدزده، موبایلم رو با هر چی توی جیبم داشتم بهش دادم. بهش گفتم توی موبایلم یه سری فایل بامزه دارم. قبل از این که بفروشیش بشین نگاه شون کن، کلی حال می کنی. وقتی چاقوش رو برداشت و رفت به نظرم اومد داره می خنده. راستش هیچ وقت بعد از رفتنت احساس تنهایی، اندوه یا خشم نداشتم. بیشتر جنبه‌ی دوست داشتنی چیزها رو دیدم. از همه ی آدم‌هایی که به زندگیم اومدن عمیقا لذت بردم و از دیدن مصیبت‌های وحشتناک زندگی تعجب نکردم.شنیدم همون هیفده سال پیش که از هم جدا شدیم از ایران رفتی. مسلما نمی دونم الان کجایی، اما وقتی بهت فکر می کنم به نظرم می‌یاد باید دو تا بچه داشته باشی. نمی دونم یادگاری‌هایی رو که بهت هدیه دادم نگه داشتی یا نه، اما امیدوارم به خودت رحم کنی و نخوای از هیچ چیزی در گذشته انتقام بگیری.

داستان پنجم

«اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند

درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد»

 

مرد ته ریش خاکستریش رو خاروند و با ترحم سر تا پام رو ورانداز کرد و گفت: هیفده سالته، هیچی پس انداز نداری، سربازی هم نرفتی، هم پدر و مادر تو مخالفن هم خانواده‌ی ژاله، مدرسه رو هم که ول کردی، کسی هم بهت کار نمی ده ... خب حالا می خوای چه کار کنی؟ پشت میز بزرگ کارش نشسته بود. بالای سرش عکسی از جزیره‌ی آتشفشان کوچکی وسط اقیانوس بود. چند تکه ابر اطراف قله‌ی بلند آتشفشان جزیره بودند. دیروز با آخرین پولی که ته جیبم مانده بود توی یه کافه نشستیم و با ژاله بستنی خوردیم. آن جا هم عکس ساحلی گرمسیری را به دیوار زده بودند. ماسه‌های ساحل، سفید و درخشان بودند و درخت‌های بلند نارگیل رویشان سایه می‌انداختند. لباسی نارنجی رنگ کنار یکی از درخت‌ها افتاده بود و جای پای دو نفر که به سمت آب رفته بودند روی ماسه‌ها دیده می‌شد. ـ حالا من بهت می گم باید چه کاری کنی. باید صبر داشته باشی. خیلی صبر کنی. اول باید ژاله رو فراموش کنی و بشینی حسابی درس بخونی. دیپلمت رو بگیری، بعد بری دانشگاه و توی یه رشته خوب فارغ التحصیل بشی. یه کار خوب پیدا کنی و پول‌هات رو پس انداز کنی. وقتی همه ی کارهات رو کردی بعدش می‌تونین دو تایی با هم برین خارج راحت زندگی کنین، هیچ کس هم بهتون هیچی نمیگه. به ساعت کوچیکی که روی میز چوبیش بود نگاه کردم. داشت دیر می‌شد. پول این که با تاکسی تا میدان ملک‌آباد برم نداشتم. فقط چند تا بلیط اتوبوس ته جیبم مونده بود. حداقل یک ساعت و ده یا پونزده دقیقه طول می‌کشید تا خودم رو به اون‌جا برسانم. دوست نداشتم ژاله تنها کنار باجه ی تلفن میدان منتظرم بماند.

.

داستان چهارم

«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را»

 

وقتی عاشق می شیم همه ی جهان چه آسون توی ذهن مون خلاصه می‌شه. طوری که چشمت وسط همه ی آدم ها فقط یکی رو می‌بینه، لذت های رنگارنگ و واقعی زندگی بی رنگ می‌شن، حاضری از یه عالمه آدم به خاطر یه نفر بگذری، با وجود همه ی مورد های باحالی که بهت خط میدن بازم فقط به یه نفر وفادار بمونی، دکمه ی لباسش که پیش تو جا مونده برات مثل یه تکیه جواهر ارزشمند باشه و حاضری برای دیدنش کلی سر یه چهار راه شلوغ معطل بشی. اما روی دیگه ی این سکه خون آلوده، صورت‌های زیبایی که روشون اسید پاشیدن، شکم هایی که به ضرب چاقوی یه عاشق پاره شدن، آدم‌هایی که یه عمر عاشقانه اخلاق گند یه آدم عوضی را تحمل کردن و سعی کردن بدی هاش رو نبینن یا بد تر از همه آدم‌هایی که کسی یا چیزی براشون حقیقت یگانه و ابدی و ازلی می‌شه و حاضران براش خون خودشون یا کلی آدم دیگه رو بریزن... اما باز هم وقتی نگاه یه آدم دل مون رو می‌لرزونه جهان شروع می‌کنه به خلاصه شدن، از همه ی بی‌رحمی‌ها، وفاداری‌ها، حماقت ها و از خودگذشتگی های قابل تصور نیرو می‌گیریم تا به کسی که دوستش داریم ثابت کنیم دوستش داریم. خوبیش اینه که در اوج بی تابی گاهی تاریخ جنون آسای عشق به کمکت می‌یاد و دست آویز شوخی‌های عاشقانه می‌شه، اون وقت می‌تونی به کسی که دوستش داری اس ام اس بزنی و بگی : «اگه یه روزی دلم رو به دست آری، حالا نه سمرقند و بخارا، ولی همه ی اصفهان رو با سی و سه پل و میدون نقش جهان و منار جنبونش به نامت می‌زنم...» و کدوم شوخیه که یه کمش جدی نباشه.

 

داستان سوم

«از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

یادگاری که درین گنبد دوار بماند»

 

 در جنوب خراسان وقتی با موقعیت باورناپذیری رو به رو می شوند که واقعا اتفاق افتاده می گویند: «گوژ بر گنبد مونده». یعنی گردویی روی گنبدی افتاده، اما همان جا مانده و پایین نیامده است. چون وقتی چیز گرد کوچکی روی چیز گرد بزرگ تری می افتد قاعدتا می غلتد و پایین می‌افتد. اما اگر نیفتاد چه؟ مثل سخن عشق حافظ که بر گنبد دوار مانده است. انگار عشق چیز محالی است که همواره اتفاق می‌افتد. چه چیزی باعث می شود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی؟ این چه دردی است که از تحمل آن سیر نمی شویم؟ چه تجربه ای است که از تاریخ بی پایان ناکامی ها هیچ نمی آموزد؟ چه بی تابی دوست داشتنی ست که بر مرز باریکی از جنون و حماقت ایستاده است؟ چرا این گردو بر روی قوس این گنبد دوار نمی غلتد و پایین نمی‌افتد؟!

داستان دوم

«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان، وین راه بی نهایت»

 

پیش تر ها چند ماه طول می کشید تا ترس های پنهان شده‌ پشت لبخند کسی رو ببینم. چیزهایی که دوست نداریم به هم نشون بدیم. همیشه چند ماه برای دوست داشتن همدیگه و لذت بردن از خنده های هم فرصت داشتیم. اما حالا انگار همه چیز رو روی دورِ تند گذاشته باشن؛ قبل از این که کسی رو به روم بشینه و با خوشحالی لبخند بزنه، وحشت هایی رو که پنهان کرده می بینم. انگار در هوای صاف به انتهای یک دشت باز نگاه کنی و قبل از این که قهوه مون رو تموم کنیم همه چی تموم شده... آدم هایی که پشت یک میز کوچیک در بی نهایتِ دو بیابان، دور از هم گم شدن...

 

داستان اول

 

«طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار باز آید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره‌ی من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند»

 

وقتی داشتی از کنار دیوار بلند بتنی می رفتی و توی تاریکی ته خیابون گم می‌شدی مطمئن بودم پرنده‌ی شانس بالاخره روی شونه ی من و تو هم می‌شینه. راستش دلم برای تاول‌های کوچیکی که روی ساعد دستت زده می‌سوزه. دلم برای گربه ی احمقت می‌سوزه، برای مامانت که فکر می کنه من فرشته ی نجات تو ام. وقتی می یام دم درتون می بینم ذوق زده دویده برام میوه بیاره حالم گرفته می‌شه. می‌دونم برات سخته که بهش بگی من نه دکترم نه مهندس نه هیچ خر دیگه ای. همون قدر که سخته بهش بگی امشب برای همیشه با هم کات کردیم. شاید هم امشب بعد از این که رفتی خونه یه چیزهایی بهش گفته باشی. از تو بعید نیست. به نظرم باید کارت رو توی اون کارگاه لعنتی بسته بندی پودرهای کثافت دکلره ول کنی تا حساسیت دستهات زودتر خوب بشه. مطمئنم یه جای دیگه یه کار خوب برای تو پیدا می‌شه. حق تو خیلی بیشتر از این حرف هاست. حرف‌هایی که امشب زدی خیلی روی مخمه، دخترهایی که خونه ندارن نباید به کسی دل ببندن که اونم خونه نداره. اما عجیبه که بدون داشتن هیچ کدوم از اون چیزهایی که باید داشته باشم، حس خیلی خوبی دارم. مطمئنم کارهام درست می‌شه و تا چند ماه دیگه حقوق می گیرم. این حرف ها اصلا ربطی به اون فال حافظی که با هم گرفتیم نداره. طایر دولت و این حرف‌ها. توی اون اتوبوس قراضه ای که داشتم می‌یومدم سمت تهران یهو حالم خوب شد. نور آبی کم رنگ چراغ های توی اتوبوس رو دوست داشتم. راننده ی چرتیش رو که بوی تخمه‌ی آفتاب گردون میده دوست داشتم. درخت‌های کاج پارک جنگلی چیتگر رو که مهتاب روشون تابیده بود دوست داشتم. از اتوبوس که پیاده شدم یه دختر بچه کولی جلوم رو گرفت آدامس بفروشه. معلوم نبود اون جا چه کار می کنه. باورت نمی‌شه، هشت تا بسته آدامس ازش خریدم. بعد کنار اتوبان با هم قدم زدیم. فقط یه صد تومنی مچاله ته جیبم مونده بود. مجبور شدم با یه مشت آدامس تا خونه پیاده برم. دختره چشم های قشنگی داشت. تقریبا می تونم بگم شبیه تو بود. البته برای چشم‌هاش ازش آدامس نخریدم. طفلک ذوق مرگ شده بود همه ی آدامس هاش رو یه جا فروخته. دوست داشتم با یکی قدم بزنم. دوست داشتم یکی باهام حرف بزنه. خیلی حال داد. می گفت داره یواشکی پول هاش رو جمع می کنه اما هنوز نمی دونه باهاشون چه کار کنه. می گفت همیشه خواب می‌بینه که یه اسبه. می گفت دوست داره وقتی بزرگ شد یه اسب بشه! اگه یه دختر کولی بتونه اسب بشه اصلا عجیب نیست که منم بتونم دوباره تو رو ببینم. مطمئنم دفه ی دیگه وقتی داریم از نزدیک توی صورت هم نگاه می کنیم به هیچ کدوم از این حرف ها فکر نمی کنیم.