داستان چهارم
«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را»
وقتی عاشق می شیم همه ی جهان چه آسون توی ذهن مون خلاصه میشه. طوری که چشمت وسط همه ی آدم ها فقط یکی رو میبینه، لذت های رنگارنگ و واقعی زندگی بی رنگ میشن، حاضری از یه عالمه آدم به خاطر یه نفر بگذری، با وجود همه ی مورد های باحالی که بهت خط میدن بازم فقط به یه نفر وفادار بمونی، دکمه ی لباسش که پیش تو جا مونده برات مثل یه تکیه جواهر ارزشمند باشه و حاضری برای دیدنش کلی سر یه چهار راه شلوغ معطل بشی. اما روی دیگه ی این سکه خون آلوده، صورتهای زیبایی که روشون اسید پاشیدن، شکم هایی که به ضرب چاقوی یه عاشق پاره شدن، آدمهایی که یه عمر عاشقانه اخلاق گند یه آدم عوضی را تحمل کردن و سعی کردن بدی هاش رو نبینن یا بد تر از همه آدمهایی که کسی یا چیزی براشون حقیقت یگانه و ابدی و ازلی میشه و حاضران براش خون خودشون یا کلی آدم دیگه رو بریزن... اما باز هم وقتی نگاه یه آدم دل مون رو میلرزونه جهان شروع میکنه به خلاصه شدن، از همه ی بیرحمیها، وفاداریها، حماقت ها و از خودگذشتگی های قابل تصور نیرو میگیریم تا به کسی که دوستش داریم ثابت کنیم دوستش داریم. خوبیش اینه که در اوج بی تابی گاهی تاریخ جنون آسای عشق به کمکت مییاد و دست آویز شوخیهای عاشقانه میشه، اون وقت میتونی به کسی که دوستش داری اس ام اس بزنی و بگی : «اگه یه روزی دلم رو به دست آری، حالا نه سمرقند و بخارا، ولی همه ی اصفهان رو با سی و سه پل و میدون نقش جهان و منار جنبونش به نامت میزنم...» و کدوم شوخیه که یه کمش جدی نباشه.